شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

14 / 2 / 90

مامانی و  بابایی بعد از یه ماه دوری همدیگه رو دیدن.   بابا مرخصی گرفت و اومد مشهد بابایی دلش برا وروجک هم تنگ شده بود هر روز که زنگ میزد حال کوچولوی عزیزمون رو هم می پرسید می خواستم با بابایی برگردم تهران ، اخه میدونی عسلم داریم خونه رو عوض می کنیم هفته دیگه اسباب کشی دارم ولی دایی جان و مرضیه خانم (دکتر مهاجری) منع کردن چون فسقلی مامان یه کم پایین بود بخاطر همین راه رفتن برام سخت بود . اینطوری شد که من دیگه نتونستم برای اسباب کشی خونه جدیدمون باشم و بابا و مامان بزرگ و مهدی جون زحمتشو کشیدن دستشون درد نکنه.وقتی برگردیم تهران، وارد خونه جدیدمون میشیم. روزها رو می گذروندیم من و شما و مامان جون البته خاله ناهید هم ا...
24 تير 1390

تولد ملینا 23 / 2 / 90

امروز روز تولد ملیناست   بازم دایی صادق اینا لطف کردن و اومدن مشهد خونه مامان جون براش تولد گرفتن، بازم بخاطر اینکه من نمی تونستم برم .خیلی دوستشون دارم که هیچوقت منو تنها نمی ذارن. خیلی هم خوش گذشت جات خالی خوشکلم، تمام خونه رو تزیین کردیم کیک و شیرینی خریدن و ملینای قشنگ هم یه عالمه کادو گرفت.   ...
24 تير 1390

اولین تکون 14 / 1 / 90

تعطیلات تموم شد و همه رفتن خیلی دوران خوبی بود. بابایی هم امروز میره تهران البته تنها،چون مامان هنوز اونقدری حالش خوب نیست . میدونی عزیزم این دوری برای مامان و بابا خیلی سخته اما برای سلامتی مسافر کوچولومون باید تحمل کنیم. من موندم و عسلم و مامان جون ، شب شام خوردیم و دراز کشیدم تا بابا برسه و بهش زنگ بزنم وبعد بخوابم ساعت 23:25 بود که احساس کردم یه چیزی سمت چپ دلم تکون خورد اول جدی نگرفتم بعد به خودم اومدم که نکنه عسل طلم باشه که تکون خورده، به مامان جون گفتم گفت:اره احتمال داره دیگه وقتشه تکون بخوره. فوری زنگ زدم به بابا رسیده بود تهران و بهش گفتم اونم خبلی خوشحال شد ولی حیف نبود پیشم که این خوشحالی رو با هم جشن بگیریم....
24 تير 1390

یه خاطره از ملینای طلایی

عزیز مامان تعطیلات عید یه سریال میذاشت به اسم "پایتخت" که بازیگراش تکیه کلامهای جدید و جالبی داشتن مثل :نقی ناهار نخوردیم - نقی پارو بزن ملینا (دختر طلای دایی صادق) سرما خورده بود عادت کرده بود وقتی شربتشو میخورد براش دست میزدیم.   هر وقت منم داروهامو میخوردم صداش میزدم می اومد واسم دست میزد یکی از دارو هامو باید اخر شب می خوردم وقتی خوردم وتموم شد ، ملینا متوجه شد و ناراحت شد که چرا صداش نزدم. گفت : دوباره بخورین من دست بزنم. گفتم نمیشه دیگه نازناز،خوردم تموم شد . مامانش گفت:نمی شه قربونت بشم، اب می ریزه رو نی نی شون از خواب پا می شه می گه:ای بابا ، مامان چرا خیسم میکنی الان غرق میشم . ملینا ب...
24 تير 1390

معجزه الهی 11 / 1 / 90

خدا رو شکر همه چی خوب میگذشت ، دکتر مهاجری (خانم دایی من) برام سونو نوشتن تا ببینن اوضاع جفت چطوره . با خاله ناهید و فرحناز خانم رفتیم سونوگرافی . چشم 3 تامون به مونیتور بود . دکتر خیلی عادی رفت سراغ ورانداز کردن گل گلابم ستون فقراتت رو نشونمون داد ، باورم نمیشد اینقدر دقیق همه جات شکل گرفته باشه یه چیزیو نشون داد که واقعا از قدرت خدا متعجب شدم : کف پات  که تمام انگشتات شگل گرفته بودو کاملا شبیه پای واقعی بود در ابعاد کوچیکتر از پایین بودن جفت یادمون رفت دکتر کارش تموم شد و گفت همه چی طبیعیه. یهو به دکتر گفتم سونوی 15 روز پیشم جفت پایین بود و خونریزی داشت دکتر تعجب کرد گفت جفت اومده بالا از خونریزی هم خبری نیست  ، بابایی هم دل تو ...
24 تير 1390

1 / 1 / 90 شروع خوب یا...

عیدت مبارک قشنگ مامان    ان شاا... سال دیگه پیشمونی و با هم سال جدید رو جشن میگیریم                                                                 همه حاضر شده بودیم بریم خونه خاله جان که من دوباره لکه دیدم رفتم توی اتاق و زدم زیر گریه ،خیلی دلم گرفت فکر کردم دیگه...... بابایی اومد پیشم اونم خیلی نار...
24 تير 1390

پایان انتظار

خلاصه انتظار 5/3 ماهه مامان تموم شد و 25/12/89 با بابا و خاله زری رفتیم مشهد ( خدایا ازت ممنونم )                                          ساعت 12:30 شب رسیدیم همه خونه مامان جون منتظرمون بودن : خاله جون و بچه هاش، بچه های خاله زری،دایی صادق و خونوادش و خاله ناهید . از اخرین باری که دیدمشون خیلی میگذشت دلم برا همشون تنگ شده بود. خاله زری و دایی صادق تصمیم گرفته بودن تمام 13 روز عید رو مشهد بمونن فقط بخاطر اینکه من تنها نباشم وا...
24 تير 1390

کوچولوی 134 گرمی

٢٤/١٢/٨٩  رفتیم سونوگرافی تا ببینیم فسقلی حالش چطوره. دکترگفت سن جنین 15هفته و2روز، وزن 134 گرم، جفت پایینه و خونریزی پشت جفته مسافرت ممنوع باید استراحت کامل داشته باشی تا جفت بیاد بالا، حرفاش خیلی ناراحتم کرداما چیزی گفت که دوباره امید رو بهم برگردوند اگه گفتی چی گفت گل قشنگم؟ گفت خدا یه  دختر خوشکل عسل مامانی  بهمون داده البته دکتر خیلی مطمئن نبود چون پاهات جمع بود. تصمیم گرفتم به بابا زنگ نزنم وقتی اومد خونه بهش بگم تا عکس العملش رو ببینم وقتی اومد فوری رفت سر سونو، بهش گفتم چی شده... اخرش هم گفتم :جنسشم گفت که.... دختره . با ذوق گفت: جدی میگی؟  بابایی هم خوشحال شد که خدا بهش یه گل پری...
24 تير 1390

20 / 12 / 89

سلام فسقل مامان خاله زری اومد و از قیافه ضعیف و نحیف من متعجب شد توی اون یه هفته ای که پیشمون بود خیلی بهم رسید فقط یه بار حالم بهم خورد اما چشمت روز بد نبینه دوباره لکه دیدم .( خاله زری از شدت استرسی که برای من داشت طپش قلب گرفت و بردیمش بیمارستان شریعتی اما دکتر گفت چیزی نیست از استرسه )   ...
24 تير 1390

6 / 12 / 89

دوباره همه رفتن و تنها شدیم، با اینکه 3 ماه از زمانی که تو نازنینم اومده بودی میگذشت وزنم نه تنها زیاد نشده بود 1 کیلو هم کم شده بود . خاله زری زنگ زد گفت تونسته مرخصی بگیره واسه 20 اسفند بیاد پیشم . با خودم گفتم باید این 2 هفته رو به هر سختی هست طاقت بیارم . از حق نگذریم بابا تو این مدت خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه      یه بوس از طرف دوتامون براش می فرستیم       ...
24 تير 1390